-لبخندبزن.یکم بیشتر.
عه،مسخره بازی درنیار علی!!
چشمکی میزنی.پایت را روی تخته سنگ بزرگی که کنارت قرار دارد میگذاری.
آرنجت را روی زانویت تکیه میدهی ودستت را تکیه گاهی برای چانه ات میکنی ولبخندمیزنی…
این لبخندبرایم تلخ ترین لبخند شیرین تو میشود…
همانی که قرار است تورا ازمن بگیرد…
بالاخره باوجود بغض سنگینم مقاومت میکنم…
بغضم رافرو میبرم ولبخندکمرنگی راکنار اشک های حلقه زده درچشمانم،مینشانم…
دوربین راآماده میکنم وآن رامقابل چهره ی غمبارم میگیرم…
وسپس بافشار انگشتم،عکس گرفته میشود…
عکسی که تصمیم دارد بعد از قرار گرفتن واژه ی شهیددر کنار نامت،روی طاقچه ی خانه،جایی برای خودبازکند…
عقب می روی واجازه میدهی موج های دریا هرلحظه بیشتر پاهایت را نوازش دهند…
دستانت رابالا می آوری وعمود به بدنت بازمیگیری.صورتت را روبه آسمان میگیری و دادمیزنی:‌
-ریحانم،اینجوری هم بگیر!!
دوباره ازپشت لنز دوربین به توخیره میشوم وعکس بعدی رامیگیرم…
عکس هایی که بالباس رزم میگیری وآنها رابرای بعد ازشهادتت میخواهی…
ناگهان صدای گریه های محمدمهدی مرا از یادآوری خاطراتم باتو،بیرون می آورد…
سرم را از روی مبل بلند میکنم وباعجله به طرف اتاقش میروم.ازروی تخت بلندش میکنم و او را به آغوشم میچسبانم…
تومحمدمهدی رافقط یک ساعت دیده ای.پس ازمتولدشدنش درگوش پسرت اذان گفتی وکمی دردودل که بین تو و او ماند.این هارا گفتی واعزام شدی.
این بار برای همیشه اعزام شدی…
حالامن مانده ام باپسری درآغوشم ازجنس تو،ازخون تو…
#?سادات_بانو?
#مدافعان_حرم
#همسران_شهدای_مدافع_حرم

موضوعات: شهدا  لینک ثابت