.
شهادتت را باورندارم…
پرچم سه رنگ را ازصورتت کنارمیزنندومن…
ریسمان چشمان مبهوتم به صورتت گره میخورد…
ومروارید چشمم،غلتان ورقصان , میهمان لب هایت میشود…
ناگهان یادآخرین لبخندت دردلم تداعی میشود…
همان روزکه چندقدمی بدرقه ات کردم وچون پرستویی خندان،بازگشتی وبه رخم چشم دوختی…
به چشمان خاموشت می نگرم.لبخندسردی از روی ناباوری میزنم وآهسته ولرزان تورابه سوی خود میخوانم:
-علی…!
به آسمان گوش سپرده ای وصدای زمینیم رانمی شنوی…
دست برسینه ات میگذارم و صورتم رابه صورتت نزدیک ترمیکنم…
-علی جانـــــم!آقای مــــــن…!
بازهم نمیشنوی.کمی شک میکنم.نکندبه راستی…
نـــــــــه!!!لب به دندان میگزم ودست های سردت رابه آغوش میکشم…
بارش ابربهارم مرابه آغوش لرزان مادرت می کشاند…
تن بی رمقم راآهسته از آغوشش میرهانم وخود راروی زندان چوبی تابوتت رهامیکنم…
بادست های بی حسم شروع به نوازش کودکانه ی صورتت میکنم وآرام اشک میریزم…
وتداعی زندگیم درکنارتو را در ذهن نفس میکشم…
واز تو دیدار می جویم…
زندگی می جویم…
عشق می جویم…
این بار به وسعت پرواز آسمانیت…
#علی
#شهادت
#عشق

#?سادات_بانو?

موضوعات: شهدا  لینک ثابت