دستم رابه روی قلبت میگذارم…
چشمانم رامیبندم…
چندلحظه ای درهمان حال باقی میمانم…
متعجبانه نگاهم میکنی ومرا به آغوش میگیری…
درهمان حال اشک چشمانم جاری میشود…
باانگشتت قطرات اشکم را برمیداری وبردستانم بوسه ای مینشانی…
دستانت را دردست میفشارم…
لبخندمیزنی وجمله ی همیشگیت راتکرار میکنی:
_بادمجون بم آفت نداره خانوم!انقدرنترس…
من ازاین جمله واهمه دارم…
ازجمله ای که میترسم به خلافش برسم…
سرم را بالا می آورم تانگاهت کنم…
حلقه های اشک چشمانم،مانع میشود…
خیلی سریع همه را کنارزده و پاک میکنم…
نگاهم رابه نگاهت میدوزم…
ازهمان نگاه های شیرین پس ازعقدمان…
میدانی نرگس راعجیب دوست میدارم…
ازقبل برای آرام کردنم یک دسته ازآن راخریده ای…
رهایم میکنی ومیروی…
زجه زنان به دنبالت میدوم…
ازروی صندلی ماشینت چیزی برمیداری…
نرگس رابه طرفم میگیری ولبخندمیزنی…
اینبار سردوبی روح بادستانم دسته ی نرگس رامیگیرم…
اماپیش ازآنکه رهایش کنی سربه زمین میدوزم واشکم جاری میشود…
دوباره مانندمادری مهربان مرابه آغوش میکشی ودست نوازشت رامیهمان سرم میکنی…
وهنوز دسته ی نرگس مابین دستان من وتوست…
میدانم دیرت شده ودلشوره گرفته ای…
خود راازآغوشت جدامیکنم و ساکت رابه دستت میدهم…
نمیروی…
لبخندم رامیخواهی…
لبخندی بابغض وصورتی نمدار به رویت میزنم…
جان میگیری…
بوسه ای به پیشانیم مینشانی…
زانومیزنی وبوسه ای دیگر به گوشه ی پایین چادرم…
میروی اما نگاهت مرامیکاود…
می ایستم امادلم آغوش گرمت رامیخواهد…
نرگس رامیبویم…
چشمانم رامیبندم…
اشک میریزم…
واینبار بادمجان بم بدجورآفت دارد…
وقتی ازدنیامیبری و حق رامیجویی…
وهنوز داغ تو دردلم زنده است…
#ای_بغض_فروخفته_مرا_مرد_نگهدار
#تادست_خداحافظیش_را_بفشارم
#مدافعان_حرم
#وداع_جان
#?سادات_بانو?

موضوعات: شهدا  لینک ثابت