دلنوشته شهدا | ... |
دستپاچه میشوم…
سرم راپایین می اندازم وسرخ میشوم…
هنوزهم نمیدانم باکدام زبان،این چنین شیوابامن سخن میگویی؟!…
به اطراف چشم میگردانم…
گمنامیتان را آذین بسته میابم…
وخجل تر میشوم…
میخک های صورتی وقرمز،به سپیدی مزارتان جانی دیگربخشیده…
صدایت درگوشم میپیچد…
سر برمیگردانم ولبخندمیزنم…
این سخنان،حرف های خواهر وبرادری من و توست…
بااینکه نمیدانم چندساله ای امامیدانم خووووووب مرامیفهمی…
کنارت مینشینم…
بدون دلشوره از خاکی شدن چادرم…
آرام وشاداب…
دیگرنه ازتابش آفتاب گریزی دارم و نه از سوز سرما…
زمان ومکان وروز وساعت راگم میکنم…
ودل میبندم به سکوت کلماتت…
ازمن میگویی…
واز رسم برادریت درحقم…
دل گرم میشوم به داشتنت…
نفس عمیقی میکشم…
تو،همیــــــــــــشه بامن مهربان بوده ای…
هوای آشوب دلم،آرام میگیرد…
من دلم را وقف لیلایی ودلبریت کرده ام…
#?سادات_بانو?
#شهیدگمنام
[پنجشنبه 1396-09-16] [ 07:06:00 ق.ظ ] |
فرم در حال بارگذاری ...